معنی ظرف مکان

حل جدول

فرهنگ عمید

ظرف

وسیله‌ای مقعر و فرورفته که برای پختن و خوردن غذا و نگهداری برخی چیزها کاربرد دارد، مانند بشقاب، لیوان، قابلمه، و ماهی‌تابه،
* ظرف زمان: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر زمان وقوع چیزی می‌کند، اسم زمان،
* ظرف مکان: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر مکان وقوع و استقرار چیزی می‌کند، اسم مکان،
* ظرف لعاب‌دار: ظرفی که آن را لعاب داده باشند،


مکان

جا، محل، جایگاه،
* مکان ابرش: زمینی که در آن گیاهان بسیار به رنگ‌های مختلف باشد،

لغت نامه دهخدا

مکان

مکان. [م َ](نف، ق) مکنده. درحال مکیدن:
خروشان و خون از دو دیده چکان
کنان پر به چنگال و خونش مکان.
فردوسی.
همه بیشه شیرندبا بچگان
همه بچگان شیر مادر مکان.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.

مکان. [م َ](ع اِ) جای.(ترجمان القرآن). جایگاه. ج، امکنه.(مهذب الاسماء). جایگاه. جای. مکانه. ج، امکنه و اماکن.(منتهی الارب). جای بودن. صیغه ٔ اسم ظرف است مشتق از کَون که به معنی بودن است و به معنی مطلق جا مستعمل.(غیاث). موضع بودن چیزی. ج، اماکن و امکنه و به ندرت اَمکُن.(از اقرب الموارد ذیل کون). موضع و آن مَفعَل است از کَون. ج، امکنه و به ندرت اَمکُن و جج، اماکن.(از اقرب الموارد ذیل مکن). جایگاه و جای. ج، امکنهو اماکن و امکن.(ناظم الاطباء). جای. جای باش. محل. مَعان.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی.(قرآن 143/7). نقل فرمود... از دار فانی به مکانی که در آنجا خلق را بزرگ می سازد و معزز می دارد.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307).
قصه می رفت تا سخن عالی شد و مکان از نیوشنده خالی شد.(کشف الاسرار ج 1 ص 60). ستارگان اول شب باز پدید آیند به مکان خویش چنانکه هر شب می دیدند.(کشف الاسرار ج 3 ص 529).
گفتم به یک مکانت نبینم به یک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد به یک مکان.
امیرمعزی.
بر یک مکان مخالف او را قرار نیست
تا بر سریر ملک ولایت قرار اوست.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 94).
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد گور و کرگس را وطن.
امیرمعزی.
معاقب است حسودت به دو مکان و دو چیز
بسان فرعون درمصر و محشر آتش و آب.
سنائی.
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا.
سنائی.
پادشاهی بر آن مکان بگذشت
لشکر آورد و خیمه زد در دشت.
سنائی.
ماننده ٔ ایشان که بود در همه عالم
چون در دو مکان مایه ٔ سودند و زیانند.
کافی همدانی.
ور لاله ٔ نورسته نه افروخته شمعی است
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را.
انوری.
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
دولت اندر هنر بسی جستم
هردو در یک مکان نمی یابم.
خاقانی.
کیوان به کناره بینم ارچه
هر هفت به یک مکان ببینم.
خاقانی.
صدرش مقر جاه و درش جای دولت است
طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست.
ظهیر فاریابی.
طهارت ایشان بر ظواهر و تنظیف بدن و لباس و مکان مقصور باشد.(مصباح الهدایه چ همایی ص 289).
- لامکان، از صفات خدای تعالی است.
- || بی سرانجام و بی خانمان و بی جایگاه.(ناظم الاطباء). و رجوع به لامکان شود.
- مکان ُ العُلی ̍، جای بلند. جایگاه برتر:
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید ز هامون.
ناصرخسرو.
ای بر هوای دین بنشین بر زمین دین
کادریس از این زمین به مکان العلی شده ست.
ناصرخسرو.
- مکان خفی، جای پنهان.(ناظم الاطباء).
- مکان داشتن، جای داشتن:
اگرمر آب و آتش را مکان ممکن بود مویی
من آن مویم که در طوفان و در دوزخ مکان دارد.
عمعق(دیوان چ نفیسی ص 139).
گهی بر گل گل افشاند گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد گهی در سر مقر دارد.
عمعق(دیوان ایضاً ص 137).
- مکان رفیع، جای بلند.(ناظم الاطباء).
- مکان علیا، کنایه از فلک هفتم.(آنندراج):
ادریس را مکان علیاً چه مفخر است
دارد بدین برابر «اسری » چه اعتبار.
ارادت خان واضح(از آنندراج).
- مکان قریب،جای نزدیک.(ناظم الاطباء).
- || گور و قبر.(ناظم الاطباء).
- مکان کردن، جای گرفتن:
مرا به باد مده گر چه خاکسارم از آنک
به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر.
ظهیر فاریابی.
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی به سنگ درون می کند مکان گوهر.
ابن یمین.
- مکان گرفتن، جای گرفتن. متمکن شدن. استقرار یافتن:
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین.
فرخی.
بردم گمان که سینه ٔ من کان گوهر است
ناگه گرفت پیکان در کان من مکان.
امیرمعزی.
- مکان مصلی، جایی که نمازگزار برای گزاردن نماز برمی گزیند و آن را شرایطی است و باید غصبی نباشد و طاهر باشد، ثابت باشد و... رجوع به رساله های عملیه و رجوع به فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود.
- مکان هندسی، شکلی است که جمیع نقاطش دارای یک خاصیت مشخص هستند و نقاط خارج از آن شکل فاقد این خاصیت می باشند و به عبارت دیگر مجموع نقاطی را که همه از یک خاصیت معلوم و مشخص بهره مند باشند مکان هندسی می گویند، می دانیم که هرنقطه از عمود منصف یک قطعه خط به یک فاصله است از دو سر آن قطعه خط و نیز می دانیم نقاط خارج عمود منصف یک قطعه خط دارای این خاصیت نیستند بنابر این مکان هندسی نقاط متساوی الفاصله از دو سر یک قطعه خط، عمود منصف آن است. دایره مکان هندسی نقاطی است که به فاصله ٔ معین از نقطه ٔ ثابتی باشند. نیز مکان هندسی نقاط متساوی الفاصله از دو خط متوازی، خطی است متوازی آنهاو به یک فاصله از آنها. وسهمی یک مکان هندسی است و هر نقطه ٔ آن دارای این خاصیت است که فاصله اش از یک نقطه ٔ ثابت به نام کانون واز یک خط به نام خط هادی متساوی است. و رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی شود.
|| مسکن و منزل و خانه.(ناظم الاطباء). || مقام و منزلت و رتبه و جاه.(ناظم الاطباء):
یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
ناصرخسرو.
نزدیک شه مکانت خود بین و ظن مبر
در کس که کس بدین شرف و این مکان رسید.
سوزنی.
تا گردباد را نبود آن مکان که او
گوید که من به منصب، باران بهمنم
باد از مکان و منصب تو هر که در وجود
در منصبی که باشد گوید ممکنم.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 345).
مسند وزارت را به مکان خداوند خواجه ٔ جهان و دستور صاحبقران نظام الملک... تا ابد آراسته داراد بمنه و جوده.(جوامع الحکایات).
ازخاک درگهت به مکانی رسیده ام
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست.
خاقانی.
از بس مکان که داده و تمکین که کرده اند
خشنودم از کیای ری و اذکیای ری.
خاقانی.
- بلند مکان، عالی مقام، رفیع منزلت. بلندپایه: آباء و اجداد بلندمکان، رایت افتخار و مباهات می افراخته.(حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از مجلد 3 ص 323).
- مکان رفیع، منزلت و جاه و سرفرازی.(ناظم الاطباء).
- مکان یافتن، منزلت کسب کردن. به مقام و مرتبت رسیدن:
ندانی که سعدی مکان از چه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
(بوستان).
||(اصطلاح فلسفی) درپیش افلاطون بعدی است مجرد ممتد در جمیع جهات که جسم در او نفوذ کند و اگر نفوذ نکند خالی بود. و پیش ارسطو عبارت است از سطح باطن جسم حاوی که مماس سطح ظاهر جسم محوی بود. و پیش متکلمان فضائی است متوهم مشغول به چیزی که اگر آن چیز او را مشغول نگرداند خلأبود.(نفایس الفنون). در نزد حکما عبارت است از سطح باطن جسم حاوی که مماس باشد به سطح ظاهر جسم محوی و در پیش متکلمین عبارت از فضایی است متوهم که جسم آن را اشغال کند و ابعادش در آن نفوذ نماید.(از تعریفات جرجانی). ارسطو و سایر حکمای مشاء و حکمای متأخر مانند ابن سینا و فارابی و پیروان آن دو معتقدند که مکان سطح باطن از جسم حاوی است که مماس به سطح ظاهر از جسم محوی باشد و بنابراین مکان فقط منقسم در دو جهت است: یا ممکن است سطح واحدی باشد مانند مرغ در هوا زیرا سطح واحد قائم به هوا محیط به آن است و مانند مکان فلک. و یا ممکن است بیش از سطحی واحد باشد مانند سنگ قرار داده شده بر زمین زیرا که مکان آن زمین و هواست یعنی آن سطحی است مرکب از سطح زمین که در زیر آن است و سطح مقعر به هوایی که در بالای آن است.(از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از امری و چیزی است که چیز دیگر در آن نهاده و یا بر آن تکیه کند و تعاریف متعددی برای آن شده است. شیخ الرئیس گوید: مکان جای بود و امر او را چند خاصیت هست به اتفاق همه، یکی که جنبنده از وی بشود به سوی جای دیگر که آرمیده اند و یکی از وی بایستد و دوم که اندر یکی از دو چیزی نگنجدکه تا آب از کوزه نشود سرکه اندر نیاید و سوم که زیر و زبر اندر جایگاه بود و چهارم که گویند که مر جسم را که اندر وی است.(دانشنامه، بخش طبیعیات ص 13). ابوالبرکات گوید: مکان نزد جمهور مفهومی است مشهور واعرف و در هر چیزی بستگی بدان چیز دارد. در بعضی ازاشیا به معنی «ما یعتمد علیه الشی ٔ» است و در بعضی از چیزها «مایستقر علیه الشی ٔ» است.(المعتبر ج 2 صص 41- 43). در اخوان الصفا آمده: برای مکان تعاریف مختلفی شده است جمهور حکما گویند: « 1- فهوالوعاء الذی یکون فیه التمکن. 2- سطح جسم الذی یلی المحوی. 3- سطح الجسم المحوی الذی یلی الحاوی. 4- فصل المشترک الذی بین سطح الحاوی والمحوی ». و فضائی که جسم طولاً و عرضاً و عمقاً در آن رود. صدرا گوید: جمهور حکما گویند مکان عبارت از سطح باطن از جسم حاوی است به نحوی که هیچ جزئی از آن خارج ازسطح نباشد و این وضع واقع نیست مگر در اجزای این عالم مانند آحاد عناصر و افلاک و هرگاه مجموع آنچه در این عالم از امکنه و ازمنه بطور جملی و کلی و بدان نحو که یک شی ٔاند لحاظ شوند به یک نام خوانده می شود و چیزی خارج از آنها نیست که به نام مکان خوانده شود. والا مجموع مجموع نخواهد بود و بنابراین برای جهان وجود مکانی نیست پس مکان به قول صدرالدین امری است که داخل در عالم است و همان سطح باطن از جسم حاوی است. حاجی سبزواری گوید: نزد اکثرمتکلمان عبارت از بعد موهوم است و نزد مشائیان سطح باطن از جسم حاوی است که مشتمل بر سطح ظاهر از جسم محوی باشد و نزد اشراقیان عبارت از بعد مجردی است نظیر تجرد موجودات مثالی که فاصل بین دو عالم است یعنی واسطه ٔ میان مفارقات نوریه و ظلمات است که جسم متمکن بر نحو کلی و با عماقه و اجزائه در آن می باشد.(شرح منظومه ص 254). بعضی دیگر گویند: مکان امری است موهوم زیرا آنچه موجود است یا جوهر است یا عرض و مکان اگر جوهر باشد باید قابل وضع باشد و در این صورت خود نیاز به مکان دیگر دارد و تسلسل لازم می آید و اگر عرض باشد هر عرضی نیاز به موضوع دارد و متقوم به غیر است و خود مقوم نتواند باشد و نیز اگر موجود باشد بایدمتمکن داخل در او باشد و حال آنکه مداخله ٔ اجسام باطل است و فروض دیگر. بعضی گویند مکان هیولای جسم است و عده ای دیگر گویند صورت جسم است. میرداماد گوید: مکان عبارت از عوارض مادّه است و اصحاب خلأ گویند: مکان بعد فارغ است و بعضی گویند منتهی الیه حرکت است و بعضی گویند عبارت از صورت است و بعضی گویند سطح مطلق است. شیخ اشراق گوید عبارت از بعد مجرد است.(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). در حکمت طبیعی ارسطو، عالم پر است و فضا همه جا شاغل دارد و خلأ موجود نیست و محال است و موجودات به هم متصل می باشند یا بیکدیگر احاطه دارند و ظرف و مظروفند و مکان عبارت است از سطح درونی جسم محیط یا حد بین محیط و محاط و ظرف و مظروف.ورای فلک نخستین مکان نیست و چون مکان نیست نه خلأ است و نه ملأ و به همین سبب کره ٔ عالم حرکتش انتقالی و اینی نیست زیرا که حرکت انتقالی در مکان باید باشد و مکان در درون جهان است نه در بیرون و موجوداتی که حرکت انتقالی دارند مکانهای خود را با یکدیگر مبادله می کنند نه اینکه جای خالی را اشغال نمایند.(از سیر حکمت در اروپا ص 31). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و فرهنگ علوم عقلی و فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی شود:
همه دست برداشته بآسمان
که ای کردگار مکان و زمان.
فردوسی.
کسی کو بلند آسمان آفرید
زمین و مکان و زمان آفرید.
فردوسی.
که او برتر است از مکان و زمان
بدو کی رسد بندگان را گمان.
فردوسی.
ترتیب عناصر را بشناس که دانی
اندازه ٔ هرچیز مکین را و مکان را.
ناصرخسرو.
تا نام مکان است و مکین است در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را.
معزی.
راحت و ساحت نگر از در او مستعار
راحت جان از خرد ساحت کون از مکان.
خاقانی.
ز تنگی مکان و دورنگی زمان
به جان آمدم زین دوتا می گریزم.
خاقانی.
- کون و مکان، بر سبیل توسع بمعنی کل عالم شهادت و وجود و هستی آمده است:
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدارد این کون و مکان را.
سنائی.
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته ای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان.
خاقانی.
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه ٔ میدان تو باد.
حافظ.
- مکان الاماکن،مراد فلک اقصی است که انتهای عالم است.(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مکان طبیعی، جایی است که عناصر بمقتضای طبیعت خود آن را طلب می کنند. هر گاه عنصری در مکان طبیعی خود باشد ساکن است و اگر آن را به قوه ٔ قسریه از مکان طبیعی خود خارج کنند بالطبع طالب آن خواهد بود.(از بحر الجواهر). مکان طبیعی اشیاء، مکان و مرکزی است که میل طبیعی اشیاء، آنها را بدان سوق می دهد در مقابل مکان قسری که بواسطه ٔ قوه ای که از خارج تحمیل بر اشیاء می شود به طرف آن حرکت می کنند. شیخ گوید برای هر جسمی حَیّز واحدی است طبیعی که طبع جسم بدان مایل باشد و مکانی که به قوت قاسر جسم بدان رود مکان قسری است.(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). به عقیده ٔ ارسطو عنصرهای چهارگانه هر یک مکان طبیعی دارند، مکان طبیعی خاک در مرکز جهان یعنی در زیر است و به این ملاحظه هر چه به سوی زمین است زیر می گوئیم و هر چه از زمین دور می شود بالا می نامیم و مکان طبیعی آب روی خاک است و مکان طبیعی هوا روی آب و مکان طبیعی آتش روی هوا یعنی زیرفلک ماه است. هرگاه جسم در مکان طبیعی خود باشد ساکن است و چون آن را از مکان طبیعی دور کردند پس از رفع مانع به سوی مکان طبیعی حرکت می کند تا به آن برسد.از این روست که چون خاک و آب را بالا ببرند به سوی مرکز زمین فرود می آیند و چون هوا و آتش را به زیر آورند به سوی بالا حرکت می کنند. حرکت سرازیر خاک و آب و حرکت سربالای هوا و آتش حرکت طبیعی است چون ناشی از طبیعت آنها و برای رسیدن به مکان طبیعی است.(از سیر حکمت در اروپا ص 31 و 32).
- مکان قسری، جهات شش گانه را از جهت نامحصور بودن به حد معین مکان مبهم گویند.(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مکان مطلق، مراد از مکان مطلق خلأ است در مقابل مکان مضاعف که «لابد له من متمکن ».(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
|| مکان در اصطلاح صوفیه که نسبت به ذات مقدس الهی واقع می شود، عبارت است از احاطه ٔ ذات با مرتفع بودن ذات ازاتصال انام. و مکانت عبارت است از منزلتی که ارفع منازل است سالک را عند ملیک مقتدر و گاه مکان نیز بر وی اطلاق می گردد.(از کشاف اصطلاحات الفنون). منزلی است که ارفع منازل عنداﷲ باشد و آن مکان اهل کمال است و موقعی که عبد به مرتبت کمال رسید متمکن شود برای او مکانی و بالاخره کسی که عبور کند از مقامات و احوال متمکن شود در مکان و صاحب مکان خواهد بود. و بالجمله مکان آن اهل کمال و تمکین و نهایت است. بر مکان اطلاق مکانت هم شده است و شاید درست تر همان مکانت باشد.(فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی).

مکان. [م َ](اِخ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 224 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6).

مکان. [م َک ْ کا](ع ص) مرد مکنده.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). || آنکه بمکد شیر گوسپند را و ندوشد به ناکسی و فرومایگی.(منتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.


ظرف

ظرف. [ظُ رُ] (ع ص، اِ) ج ِ ظریف.

ظرف. [ظَ] (ع اِ) جای چیزی. آنچه در آن چیزی نهند. آوند. باردان. (مهذب الاسماء). حیّز. خنور. اِناء. وِعاء. ج، ظروف: در وقت گویائی من به این سوگند یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق یا جوهر یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش. (تاریخ بیهقی).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.
سنائی.
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید.
شبستری.
- ظرف دررفته، خالص. که وزن ظرف آن موضوع شده باشد، چنانکه چون چیزی را وزن کنند و وزن مظروف را از وزن ظرف جدا سازند گویند وزن آن، ظرف دررفته فلان مقدار است.
- ظرف زمان، اسمی که دلالت بر زمان وقوع چیزی کند.
- ظرف مکان، اسمی که دلالت بر مکان وقوع و استقرار چیزی کند.
|| (اِمص) زیرکی. کیاست. || نقی الظرف، امین راست باز نه خائن دغل باز. || رأیته بظرفه، ای بنفسه. || ماهر گردیدن. || در محاوره ٔ فارسی زبانان مجازاً به معنی حوصله است، چنانکه شخص کم حوصله را کم ظرف و تنگ ظرف گویند. و ظرف در این شعر ملا وحشی نیز از همان قبیل است:
این ظرف بین که تشنه لبان را به قطره ای
صد احتیاج هست و تمنا نمی کنند.
(از آنندراج).
|| ظرف و ظرافت در زبان باشد و گیرندگی در دو چشم و ملاحت در دهان و نیکوئی در بینی یا خوبروئی و خوش هیئتی: وجه ظریف. هیئهٌ ظریفه. یا ظرف در روی و زبان است. و ظرف در زبان، بلاغت و حسن عبارت است و در روی، خوبی و نیکوئی و یا ظرف بزاعت و ذکاء قلب و یا ظرف حذق است وبه ظرف و ظرافت جز جوانان سبکروح را از مرد و زن صفت نکنند و راغب گوید ظرف حالتی است جامع عموم فضائل نفسانیه و بدنیه و خارجیه و از این رو صاحب علم و شجاعت و نیکو لباس و ریاش. || (اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ظرف، بالفتح و سکون الراء عنداهل العربیه یطلق علی معان منها اسم ما یصح ان یقعفیه فعل زماناً کان أو مکاناً و الاول ظرف زمان کالیوم و الدهر و الثانی ظرف مکان کالیمین و الشمال. و فی الهدایه حاشیه الکافیه: ظرف الزمان ما یصلح جواباً لمتی. و ظرف المکان ما یصلح جواباً لأین - انتهی. أی ّ اسم ما یصلح الخ، یقال له اسم الظرف ایضاً. قال فی التوضیح من اسماء الظروف مع - انتهی. و من اقسام اسماء الظروف اسماء الزمان و المکان و هی الاسماء الموضوعه للزمان و المکان و باعتبار وقوع الفعل فیهما مطلقاً، أی من غیر تقیید بشخص أو زمان أو مکان فاذا قلت مخرج فمعناه موضع الخروج المطلق أو زمان الخروج المطلق و لم یعملوها فی مفعول و لا ظرف فلایقولون مقتل زیداً و لا مخرج الیوم لئلایخرج من الاطلاق الی التقیید. کذا فی جاربردی شرح الشافیه. و الفرق بین اسم الزمان و المکان و بین الوصف المشتق یجی ٔ فی فصل الفاء من باب الواو. و الاحسن هو ما قال فی اصول الاکبری من ان اسم الظرف ما یبنی من فعل لیدل علی مکانه أو زمانه و وزنه فی الثلاثی مفعل بفتح العین أو کسرها، ومفعله بفتح المیم و العین، کمأسده، و فعال بالکسر و فی غیر الثلاثی المجرد یکون علی وزن اسم مفعوله - انتهی. فعلم من هذا ان اسم الظرف یقال علی معنیین احدهما اعم و الثانی اخص. و بالمعنی الاعم یکون لفظ مع وعند و الیمین و الیوم و نحوها من اسماء الظروف و بالمعنی الاخص لایکون منها. ثم الظرف سواء کان ظرف زمان أو مکان علی نوعین، مبهم و موقت و یسمی محدوداً ایضاً. و اتفق القوم علی ان المبهم من الزمان ما لم یعتبر له حد و لا نهایه کالحین. و المحدود منه ما اعتبر فیه ذلک کالیوم و الشهر. و اما المبهم و المحدود من المکان فقد اختلف فی تفسیرهما فقال اکثر المتقدمین ان المبهم من المکان هو الجهات الست ّ. و هی أمام و خلف و یمین و شمال و فوق و تحت. و المحدود منه بخلافه. ای ما سوی تلک الجهات و یرد علیه عند و لدی و لفظ مکان و ما بمعناه من ذوات المیم و ما بعد دخلت و المقادیر الممسوحه کالفرسخ و المیل. فانها تکون منصوبه بتقدیر فی و لا تکون المحدودات منصوبه بتقدیر فی. فینبغی ان تکون مبهمات مع انه لایصدق حد المبهم علیها. و اجیب بانها محموله علی الجهات الست ّ لمشابهتها ایاها. اما فی الابهام کعند و لدی و دون و سوی و اما فی کثرهالاستعمال کلفظ مکان و ما بعد دخلت و اما فی الانتقال کالمقادیر الممسوحه فان تعین ابتداء الفرسخ مثلاً لایختص مکاناً دون مکان بل یتحول ابتداء کتحول الخلف قداماً و الیمین شمالاً. فان قلت المکان المبهم کاسمه یتناول کل مکان لیس له حد یحصره فما بال المتقدمین فسروه بالجهات الست ّ التی هی بعض الامکنه المبهمه ثم احتاجوا الی حمل غیرها علیها. قلت کأنهم جعلوا الجهات الست ّ اصلاً لتوغّلها فی الابهام لایحاذیها غیرها فیه، حتی انها لاتتعرف بالاضافه الی المعرفه و قیل المبهم هو النکره و المحدود بخلافه. و یرد علی هذا التفسیر خلفک و امامک فانهما من المبهمات و ایضاً لا خلاف فی انتصابهما علی الظرفیه بتقدیر فی. مع انه لایصدق حد المبهم علیهما. و اجیب بان ّ الجهات لاتتعرف بالاضافه فلایخرج عن تفسیر المبهم بالنکره خلفک و امامک و نحوهما وقیل المبهم هو غیر المحصور و المحدود هو المحصور. ویرد علیه نحو فرسخ فانه من المبهمات لانتصابه علی الظرفیه بل یقال ان المکان الذی ینصب بتقدیر فی نوعان المبهم و المحدود الذی یتبدل ابتدائه و انتهائه لمشابهتهما الزمان الذی هو مدلول الفعل و وجه المشابهه التغیر و التبدل فی نوعی المکان کما فی الازمنه الثلاثهفخروج المحدود کالفرسخ من تفسیر المبهم لایضره. و قال ابن الحاجب و صاحب اللباب: المبهم ما ثبت له اسم بسبب امر خارج عن مسماه. فالفرسخ داخل فیه. لان المکان لم یصر فرسخاً بذاته بل بالقیاس المساحی الذی هو خارج عن مسماه و کذا الجهات. فانها تطلق علی هذه الامکنه باعتبار ما یضاف الیه لا بذاته. و الموقت ما له اسم باعتبار ما دخل فی مسماه کاعلام المواضع نحو البلد و السوق و الدار. فانها اسماء لتلک المواضع باعتبار اشیاء داخله فیها کدور فی البلد و البیت فی الدّار ثُم هذا التفسیر یشتمل نحو جوف البیت و خارج الدار و داخلها و نحو المغرب و المقتل و المأکل و المشرب مع انها لاتنتصب بالظرفیه. فلایقال زید خارج الدار و جوف البیت بل فی خارجها و فی جوفه. و کذا لایقال قمت مضرب زید و مقتله. و ایضاً یشکل بانهم صرّحوا ان الدار اسم للعرصه دون البناء، حتی لو حلف لایدخل هذه الدار، فدخل فیها بعدما صارت صحراء یحنث. فلاتکون البیوت التی استحقت اسم الدار ابتداء باعتبارها داخله فی مسماه. ثُم کل من المبهم و الموقت، اما مستعمل اسماً بان یقع مرفوعاً و منصوباً علی غیر الظرفیه و مجروراً و ظرفاً بان یقع منصوباً علی الظرفیه و یسمی حینئذ منصرفاً. و هو ما جاز اَن تعقب علیه العوامل کالیوم و الحین، یقال هذا حین و رأیت حیناً و عجبت من حین. أو مستعمل ظرفاً لا غیر و یسمی غیرمنصرف و هو ما لزم فیه النصب بتقدیر فی، مثل سوی و کل من الصنفین یجوز ان یکون منصرفاً و غیرمنصرف. هذا کله خلاصه ما فی شروح الکافیه و العباب. و منها المفعول فیه. قال فی الضوء: المفعول فیه یسمی ظرفاً - انتهی. و هذا المعنی اخص من الاول مطلقاً کما لایخفی. و منها المفعول به بواسطه حرف الجر. قال فی العباب: المفعول به الذی بواسطه حرف الجر فی اصطلاحهم یسمی ظرفاً ایضاً. ثم الظرف سواء کان مفعولاً فیه أو مفعولاً به بواسطه حرف الجر قسمان: لغو و مستقر. فاللغو ما کان عامله شیئاً خارجاً عن مفهوم الظرف، أی لیس الظرف بمتضمن له، سواء کان ذلک الشی ٔ فعلاً أو معناه و سواء کان مذکوراً نحو مررت بزید أو مقدراً نحو من لک أی من یضمن لک. و انما سمی به لأنّه زائد غیر محتاج الیه. و المستقر ما کان عامله بمعنی الاستقرار و الحصول و نحوهما من الافعال العامه، کالثبوت و الوجود مقدراً غیر مذکور، نحو زید فی الدار. و انما سمی به لان الفعل و هو استقر أو معناه مقدر قبله نحو کان زید فی الدار أو استقر فی الدار. فالظرف مستقر فیه بحذف عامل الظرف و سد الظرف مسده. و استتر الضمیر فیه. و قیل لابد فی المستقر من ثلاثه امور. الاول کون المتعلق متضمناً فیه. فخرج بهذا نحو مررت بزید، لان المرور لیس متضمناً فی الجار بل هو امر خارج. و الثانی ان یکون المتعلق من الافعال العامه. فخرج زید فی الدار، اذا قدر متعلقه خاصاً. و الثالث ان یکون المتعلق غیر مذکور. فخرج زید حاصل فی الدار. و قال ابن جنی: یجوز اظهار عامله و لا حجه له. و اما قوله تعالی: فلما رآه مستقراً عنده، فلیس مستقراً فی هذا القول بمعنی کائناً حتی یکون حجه له. و هذا هو المشهور فیمابین النحاه. و ذکر السید السند فی حواشی الکشاف: ان المستقر ما کان متعلقه مقدراً سواء کان عاماً نحو زید فی الدار أی حاصل فیها أو خاصاً نحو زید فی البصره أی مقیم فیها. و اللغو ما یقابله - انتهی. اعلم ان المشهور فی تقدیر عامل الظرف الفعل أو الاسم المنکر. و قد یقدر عامله اسماً معرفاً بسبب ما، ککونه صفه معرفه. و علی هذا قیل قولهم: الفصاحه فی المفرد بمعنی الفصاحه الکائنه فی المفرد کما فی حواشی المطول. الظرف عند الاصولیین ما کان محلاً لشی ٔ و فضل علی ذلک الشی ٔ کالوقت للصلوه فان ساواه سمی معیاراً لا ظرفاً کوقت الصوم فانه الذی یستقر فیه. و لایفضل عنه فیتقدر به فیطول بطوله و یقصر بقصره. هکذا یستفاد من التلویح و حواشی المنار. و فی کلیات ابی البقاء: الظرف الزمانی نحوامس و الاَّن و متی و ایان و قط المشدده و اذا و اذ المقتضیه جواباً. و الظرف المکانی، نحو لدن و حیث و أین و هنا و ثمه و اذا المستعمله بمعنی ثمه. و المشترک نحو قبل و بعد و اذا قصد فی باء المصاحبه مجرد کون معمول الفعل مصاحباً للمجرور زمان تعلق ذلک الفعل به من غیر قصد مشارکتها فی الفعل، فمستقر فی موضع الحال. سمی مستقراً لتعلقه بفعل الاستقرار و هو مستقر فیه حذف للاختصار و اذا قصد کونه مصاحباً له فی تعلق الفعل فلغو. ففی قوله اشتر الفرس بسرجه علی الاول، السرج غیر مشتری و لکن الفرس کان مصاحباً للسرج حال الشراء و التقدیر اشتر الفرس مصاحباً للسرج. و علی الثانی کان السرج مشتری و المعنی اشترهما معاً. و الظرف المستقر اذا وقع بعد المعرفه یکون حالاً، نحو مررت بزید فی الدار، أی کائناً فی الدار و یقع صله نحو: و له من فی السموات و الارض و من عنده لایستکبرون. و خبراً نحو فی الدار زید ام عندک. و بعداً لقسم بغیر الباء نحو و اللیل اذا یغشی. و یکون متعلقه مذکوراً بعده علی شریطه التفسیر، نحو: یوم الجمعه صمت. و یشترطفی الظرف المستقر ان یکون المتعلق متضمناً فیه. و ان یکون من الافعال العامه. و ان یکون مقدراً غیر مذکور. و اذا لم توجد هذه الشروط فالظرف لغو. و قال بعضهم ما له حظ من الاعراب و لایتم الکلام بدونه، بل هو جزء الکلام فهو مستقر و لیس اللغو کذلک لأنّه متعلق لعامله المذکور و الاعراب لذلک العامل و یتم الکلام بدونه، و حق اللغو التأخیر لکونه فضله و حق المستقر التقدیم لکونه عمده و محتاجاً الیه. و مما ینبغی ان ینبه علیه هو ان ّ مثل کان أو کائن المقدر فی الظروف المستقره لیس من الافعال الناقصه بل من التامه، بمعنی ثبت و حصل أو ثابت و حاصل و الظرف بالنسبه الیه لغو. و الا لکان الظرف فی موقع الخبر له، فیکون بالنسبه الیه مستقراً لا لغواً، لان اللغو لایقع موقع متعلقه فی وقوعه خبراً، فیلزم ان یقدر کان او کائن آخر - انتهی.

فارسی به عربی

ظرف

زهریه، سفینه، صحن، ظرف، هاویه، یستطیع

عربی به فارسی

ظرف

قید , ظرف , معین فعل , قیدی , عبارت قیدی , ظرفی , چگونگی , شرح , تفصیل , رویداد , امر , پیشامد , شرایط محیط , اهمیت , پیچیدن , پوشاندن , درلفاف گذاشتن , فراگرفتن , دورچیزی راگرفتن , احاطه کردن , پاکت , پوشش , لفاف , جام , حلقه ء گلبرگ


مکان

جا , محل , مرتبه , قرار دادن , گماردن

فرهنگ معین

مکان

جا، محل، جایگاه، جمع امکنه، محل استقرار، مرتبه، مقام. [خوانش: (مَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ فارسی آزاد

مکان

مَکان، موضع، محل، منزلت و مقام (جمع: اَمکِنَه، امکُن جمع الجمع: اَماکِن)،

معادل ابجد

ظرف مکان

1291

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری